Sunday, October 17, 2010

Forogh Farokhzad_Tavalodi Digar


**تولدی دیگر**

Forogh Farokhzad_Donyay Sayeha



**دنیای سایه ها**

Forogh Farokhzad_Ba'd ha


**بعد ها**

Forogh Farokhzad_Afsaneh Talkh


**افسانه تلخ**

Forogh Farokhzad_Baad Mara Khahad bord


**باد ما را  خواهد برد**

Forogh Farokhzad_Divar


**دیوار**

Forogh Farokhzad_Bar oo Bebakhshaiid


**بر او ببخشایید**

Forogh Farokhzad_Dar barabar Khoda


**در برابر خدا**

Forogh Farokhzad_An Rooz ha



**آن روز ها رفتند**

Molana_Ghazal_64



تو ديدي هيچ عاشق را كه سيري بود از اين سودا
تو ديدي هيچ ماهي را كه او شد سير از اين دريا
تو ديدي هيچ نقشي را كه از نقاش بگريزد
تو ديدي هيچ وامق را كه عررا خواهد از عررا
بود عاشق فراق اندر چو اسمي خالي از معني
ولي معني چو معشوقي فراغت دارد از اسما
تويي دريا منم ماهي چنان دارم كه مي‌خواهي
بكن رحمت بكن شاهي كه از تو مانده‌ام تنها
ايا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمي كه تو نه‌اي حاضر گرفت آتش چنين بالا
اگر آتش تو را بيند چنان در گوشه بنشيند
كز آتش هر كه گل چيند دهد آتش گل رعنا
عرابست اين جهان بي‌تو مبادا يك زمان بي‌تو
به جان تو كه جان بي‌تو شكنجه‌ست و بلا بر ما
خيالت همچو سلطاني شد اندر دل خراماني
چنانك آيد سليماني درون مسجد اقصي
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض كوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالي الله تعالي الله درون چرخ چندين مه
پر از حورست اين خرگه نهان از ديده اعمي
زهي دلشاد مرغي كو مقامي يافت اندر عشق
به كوه قاف كي يابد مقام و جاي جز عنقا
زهي عنقاي رباني شهنشه شمس تبريزي
كه او شمسيست ني شرقي و ني غربي و ني در جا


Molana_Ghazal_1254


من توام تومنی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی پایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

Molana_Ghazal_1427


من از اقلیم بالایم سر عالم نمی دارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی دارم
اگر بالاست پر اختر وگر دریاست پر گوهر
وگر صحراست پر عبهر سر آن هم نمی دارم


Saturday, October 16, 2010

Molana_Ghazal_1725


نگفتمت مرو آن جا كه آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم
وگر به خشم روي صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آيي كه منتهات منم
نگفتمت كه به نقش جهان مشو راضي
كه نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت كه منم بحر و تو يكي ماهي
مرو به خشك كه درياي باصفات منم
نگفتمت كه تو را رهزنند و سرد كنند
كه آتش و تبش و گرمي هوات منم
نگفتمت كه صفت‌هاي زشت در تو نهند
كه گم كني كه سرچشمه صفات منم
نگفتمت كه مگو كار بنده از چه جهت
نظام گيرد خلاق بي‌جهات منم                   
اگر چراغ دلي دانك راه خانه كجاست
وگر خداصفتي دانك كدخدات منم


Molana_Ghazal_65

Molana_Ghazal_69

Molana_Ghazal_1758

Sadi_Ghazal _40

چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمی باشد
خلیل من همه بت های آذری بشکست

Sadi_Ghazal _59


این تویی یا سرو بوستانی به رفتار آمده است
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده است

Sadi_Ghazal _287


نه چندان آرزومندم كه وصفش در بيان آيد
و گر صد نامه بنويسم حكايت بيش از آن آيد                      

مرا تو جان شيريني به تلخي رفته از اعضا
الا اي جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آيد
ملامت‌ها كه بر من رفت و سختي‌ها كه پيش آمد
گر از هر نوبتي فصلي بگويم داستان آيد
چه پرواي سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حديث آن گه كند بلبل كه گل با بوستان آيد
چه سود آب فرات آن گه كه جان تشنه بيرون شد
چو مجنون بر كنار افتاد ليلي با ميان آيد
من اي گل دوست مي‌دارم تو را كز بوي مشكينت
چنان مستم كه گويي بوي يار مهربان آيد
نسيم صبح را گفتم تو با او جانبي داري
كز آن جانب كه او باشد صبا عنبرفشان آيد
گناه توست اگر وقتي بنالد ناشكيبايي
ندانستي كه چون آتش دراندازي دخان آيد
خطا گفتم به ناداني كه جوري مي‌كند عررا
نمي‌بايد كه وامق را شكايت بر زبان آيد
قلم خاصيتي دارد كه سر تا سينه بشكافي
دگربارش بفرمايي به فرق سر دوان آيد
زمين باغ و بستان را به عشق باد نوروزي
ببايد ساخت با جوري كه از باد خزان آيد
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدي
نه شرط دوستي باشد كه از دل بر دهان آيد

Sadi_Ghazal _309


ما در این شهر غریبم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

Sadi_Ghazal _405


هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
حكايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم حكايتست به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه بازنشاني
كه من قرار ندارم كه ديده از تو بپوشم
من رميده دل آن به كه در سماع نيايم
كه گر به پاي درآيم به دربرند به دوشم
بيا به صلح من امروز در كنار من امشب
كه ديده خواب نكردست از انتظار تو دوشم
مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم
كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم
به زخم خورده حكايت كنم ز دست جراحت
كه تندرست ملامت كند چو من بخروشم
مرا مگوي كه سعدي طريق عشق رها كن
سخن چه فايده گفتن چو پند مي‌ننيوشم
به راه باديه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم



Sadi_Ghazal _414

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی بر افشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتاد
توصبر ازمن توانی کردو من صبر از تو  نتوانم
***
دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

Sadi_Ghazal _423

زدستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
**
من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم



Sadi_Ghazal _551


رفتی و همچنان به خیال من اندری
گوی که در برابر چشمم مصوری



Sadi_Ghazal _615


ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

Sadi_Ghazal _293


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر و دست بر فشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانی
*****
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

Friday, October 15, 2010

Hafez_Ghazal_432


مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس نداردآبی  
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
*****
شد حلقه قامت من تا بعد ازاین رقیبت
زاین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در انتظار رویت ماوامید واری
درعشوه وصالت ماو خیال و خوابی
*****
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی 


Thursday, October 14, 2010

Ostad Iraj Bastami_Booy Gol


یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد که این ویرانه بوی گل گرفت 

از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت 

پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت
در زیارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت 

لعل گلرنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد
ساقی اندیشه ام پیمانه بوی گل گرفت 

عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه زد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت 

از شمیم شعر شورانگیز آتش، عاشقان
ساقی و ساغر، می و میخانه بوی گل گرفت

شعر از..علی آذر شاهی

Hafez_Ghazal_223


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
ازدماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک وغصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سرزلفت پیوند
تاابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
******
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
*******
هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وزپی ایشان نرود

Hafez_Ghazal_252




Hafez_Ghazal_149


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن  در نمی گیرد
خدا را ای نصیحتگو  حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد

نمی گیرد ( صورت نمي پذيرد ) در نمي گيرد ( تاثير نمي کند ) زرق ( ريا ) مرقع ( پاره پاره وصله دار ) در سر نمي گيرد ( در سرجاي نمي گيرد به مغزم فرو نمي رود ) بنازم ( آفرين ) چشم مست ( چشم خمار ) درزر نمي گيرد ( با طلا نمي پوشاند ) حکم قضا ( سرنوشت ) استغنا ( بي نيازي ) معني بيت 3( شيشه مي را پنهاني با خود مي برم و مردم گمان مي کنند که دفتر دعاست و لي درشگفتم که چرا آتش رياي من در اين دفتر نمي افتد و آن را نمي سوزاند

Hafez_Ghazal_200


دانی که چنگ وعود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعذیر می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند

تقرير ( بيان ) چنگ و عود ( رباب و آلات موسيقي ) تعزير ( ادب کردن = اجراي قانون شرع ) نامـوس عشق ( آبروي عشق ) في الجمله ( ياري ) تقصير ( کوتاهي = گناه ) ثبات ( پايداري ) دهر 0 روزگار ) مفتي ( فتوا دهنده ) محتسب ( داروغه ) تزوير ( ريا )

Hafez_Ghazal_199


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند

Hafez_Ghazal_359

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان برم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم



Hafez_Ghazal_120

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که عمر جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد