Saturday, October 16, 2010

Sadi_Ghazal _405


هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
حكايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم حكايتست به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه بازنشاني
كه من قرار ندارم كه ديده از تو بپوشم
من رميده دل آن به كه در سماع نيايم
كه گر به پاي درآيم به دربرند به دوشم
بيا به صلح من امروز در كنار من امشب
كه ديده خواب نكردست از انتظار تو دوشم
مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم
كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم
به زخم خورده حكايت كنم ز دست جراحت
كه تندرست ملامت كند چو من بخروشم
مرا مگوي كه سعدي طريق عشق رها كن
سخن چه فايده گفتن چو پند مي‌ننيوشم
به راه باديه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم



No comments:

Post a Comment